سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت 25:


بعد دیدم مادرم سخت ناراحت شد و گفت: «اى واى! چه کار بدى کردم! الله اکبر! الله اکبر! من چقدر فراموشکارم! نباید این کار را می‌کردم.» گفتم: «کدام کار؟» گفت: «با این دستمال نباید اشک چشمان تو را پاک می‌کردم. اصلاً نباید این دستمال را نزدیک دهان و دماغ تو می‌آوردم. واى! خدایا! چه خواهد شد؟» گفتم: «مگر چه شده؟ این دستمال چه بود؟ چرا این‌قدر وحشت‌زده شدى؟» گفت: «من با این دستمال، خِلط سینه‌ام را پاک و تمیز می‌کنم. همه به من گفته‌اند که نباید آن را جلو دهان و دماغ کسى بگیرى؛ [وگرنه،] او هم از این مریضى می‌گیرد و از بین می‌رود. واى بر من! با دست خودم سببِ ازبین‌رفتن بچه‌ام شدم.»؛ سپس با دو تا دستش، صورتش را پوشاند و سخت گریست.

     من هم که از این حرف‌هاى مادر، کمى وحشت‌زده شده بودم، فکرهایى از مغزم می‌گذشت؛ ولى آن‌ها را به روى خود نیاورده و پا شده و دست‌هاى خودم را به گردن مادرم انداخته و گفتم: «مادر! گریه نکن. چیزى نمی‌شود. نترس. مریضى تو، به من سرایت نکرد. ببین نَه سرفه می‌کنم و نَه درد دارم. همه‌ی این‌ها حرف پوچ هستند که به تو تلقین کرده‌اند.»


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 37 و 38.


کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: سه شنبه 98/4/25

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 24:


[مادرم] آه سوزناکى کشید و گفت: «پسرم؛ شیرخدا! معلوم نیست که من تا آن روز زنده بمانم یا نه. این مریضى که به سراغ من آمده، ممکن است بیش‌تر از یکى ـ دو ماه زنده نمانم.»

     این حرف مادر برایم از هر تلخى، تلخ‌تر بود. می‌خواستم خودم را به دیوار بکوبم، داد بکشم و بگویم مادر! این حرف‌ها چیست که تو دارى می‌زنى؟ چرا دل کوچک مرا می‌شکنى؟ چرا این مریضى لعنتى، این‌همه یأس و نومیدى برایت آورده؟ زدم زیر گریه. گفتم: «مادر! این حرف‌ها چیست که می‌زنى؟ تو خوب می‌شوى؛ خوب می‌شوى. به خدا تو خوب می‌شوى. ما تو را دوست داریم. نمی‌توانیم بدون تو زندگى کنیم. خدا هم راضى نمی‌شود که تو بمیرى و شیرازه‌ی زندگی‌مان از هم پاشیده بشود و ما بی‌سرپرست و بی‌مادر بمانیم. نه؛ نه؛ تو نمی‌میرى؛ تو نمی‌میرى.»

     مادرم دست به سر و صورتم کشید و با دستمال بزرگى که در دست داشت، اشک‌هاى چشمانم را پاک کرد و گفت: «گریه نکن شیرخدا!؛ گریه نکن. ان‌شاءاللّه که نمی‌میرم و بزرگ‌شدن شما را می‌بینم.» گفتم: «ان‌شاءاللّه.»


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 36 و 37.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: دوشنبه 98/4/17

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت 22:


بعد از رفتن پدرم [از منزل، برادر کوچکم]، یدالله، از خواب بیدار شد و چند لحظه‌اى گریه کرد و سپس من و مادرم او را با زبان خوش، آرام کردیم و مادرم دست به سر و صورتش کشید و گفت: «ان‌شاءالله بچه‌هایم بزرگ می‌شوند و همه‌ی کارهایمان درست می‌شود. ماشاءالله که شیرخدا براى خودش یک مرد است. در کارهاى خانه به من کمک می‌کند و بعضى وقت‌ها هم به کارخانه رفته و خرده‌کاری‌هاى کارخانه را انجام می‌دهد و یدالله هم پشت‌سرش می‌رسد.»

     من از مادرم سؤال کردم: «مادر! الان، من چند سالم هست؟» گفت: «هفت سالَت است. یکى و دو ماه دیگر، وارد هشت سال خواهى شد. خب بچه‌ها روزبه‌روز بزرگ می‌شوند و قدرت پیدا می‌کنند و کار زیاد می‌کنند و پول زیاد درمی‌آورند و وضع خانواده‌شان خوب می‌شود.»

     گفتم: «مادر! من بعد از این هر روز به کارخانه می‌روم و با پدرم و باباحسن و عمومهدى و عموعلى کار می‌کنم و از آن‌ها پول می‌گیرم و پول‌هایم را جمع کرده، براى تو همه‌چیز می‌خرم. دوست دارم یک گردنبند طلا[ى] شصت‌پره برایت بخرم؛ از آن گردنبندى که پسر خاله‌سَلوَر از تهران برایش آورده. خیلى قشنگ است. نه؟ آن روز که خاله‌سلور به خانه‌ی ما آمد، دیدم که تو با حسرت و آرزو، به گردنبند او نگاه می‌کردى. آن هم متوجّه شد. با دست، گردنبندش را نشان داد و گفت: "گردنبندم شصت‌‌پره است. پسرم از تهران آورده و قیمتش هم خیلى گران است. پسرم می‌گفت: با پول این گردنبند می‌توان نصف این دِه را خرید!"؛ بعد یادم هست که خاله‌سلور می‌گفت: "درست است که من براى بزرگ‌کردن پسرم خیلى زحمت کشیده‌ام، ولى خب الان دارم لذّتش را می‌برم. خدا بچه‌هاى تو را هم بزرگ کند؛ آن وقت، همه‌چیز برایت می‌خرند." مادر! من از آن روز تصمیم گرفتم پول‌هایم را جمع کنم و به تهران بروم و از همان گردنبند برایت بخرم.» مادرم گفت: «ان‌شاءالله.»

     بعد، آه سوزناکى کشید و گفت: «پسرم؛ شیرخدا! معلوم نیست که من تا آن روز زنده بمانم یا نه. این مریضى که به سراغ من آمده، ممکن است بیش‌تر از یکى ـ دو ماه زنده نمانم.»


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 35 ـ 37.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: پنج شنبه 98/4/13

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 21:


هوا گرگ‌ومیش شد. پدرم گفت: «من باید زودتر به کارخانه بروم؛ که کارهاى کارخانه خیلى عقب افتاده.»؛ بعد به مادرم گفت: «خدیجه! تو هم برو در رختخوابت استراحت کن. اگر خوابت آمد، بخواب.» و به من هم گفت: «تو هم، یا بیا با من به کارخانه برویم [و] خرده‌کاری‌ها را آن‌جا انجام بده و یا این که برو توى آن اتاق بخواب. فردا هم اگر کسى از تو پرسید که شب را کجا خوابیدى، نگو در این اتاق و نگو که پیش مادرم رفته و در کنار او نشستم و این‌جابودن مرا هم به کسى نگو.»

     مادرم هم پشت حرف پدر را گرفت و گفت: «شیرخدا! پدرت راست می‌گوید. به کسى چیزى نگو؛ به هیچ کس؛ حتّى اگر باباحسن، عمومهدى، خاله‌سارا از تو پرسیدند: "شب را کجا خوابیدى؟"، بگو آن اتاق. نگو که همه‌مان پیش مادر رفتیم و با هم حرف زدیم. اصلاً هیچى نگو؛ هیچى.»

     می‌خواستم داد بکشم، فریاد کنم، با صداى بلند بگویم پدر! مادر! چرا؟ چرا؟ مگر ما گناه کردیم که شب را در کنار هم به‌سر بردیم؟ مگر شب‌هاى قبل، همه‌مان در یک اتاق نمی‌خوابیدیم؟ چه شده که می‌خواهند ما را از همدیگر جدا کنند: مادر را در این اتاق بخوابانند و ما را در یک اتاق دیگر؟ درست است مادر کمى مریض است [و] سرفه می‌کند؛ ولى هنوز معلوم نیست که مریضی‌اش چیست که این‌چنین همه به دست‌وپا افتاده، سایه‌ی سنگین جدایى را به خانه‌ی ما انداخته و همه‌ی ما را به غصّه و غم مبتلا کرده‌اند؛ ولى صداى خود را قورت داده، با حال نیمه‌گریه گفتم: «من از کنار مادرم دور نمی‌شوم و به جایى دیگر نمی‌روم. هر که هر چه می‌خواهد، بگوید. اصلاً به کسى مربوط نیست.»

     پدرم براى رفتن به کارخانه، خود را آماده کرد و لباس کارش را پوشید. از ما خداحافظى کرده و از اتاق خارج شد. موقع خروج از اتاق، به مادرم گفت: «زیاد ناراحت نباش و غصّه نخور. خداوند، آخر و عاقبت همه‌ی کارهاى ما را خوب و اصلاح می‌کند ان‌شاءاللّه.» مادرم گفت: «ان‌شاءاللّه.»


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 34 و 35.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: دوشنبه 98/4/3

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت 20:


پدرم براى خواندن نماز صبح آماده شد و من در کَنارش قرار گرفتم.

     مادرم گفت: «صبر کنید من هم بیایم؛ نماز جماعت بخوانیم.» پدرم گفت: «اگر حالت خوب نیست، تو نشسته، سر جاى خود، نمازت را بخوان.» مادرم گفت: «مىتوانم پا شوم. وقتى که مىتوانم، چرا نشسته بخوانم؟»؛ سپس «یا اللّه» گفت، پا شد، آرامآرام به حیاط رفت و وضو گرفت، برگشت، پشت‌سر پدرم ایستاد.

     اوّل، دو رَکعت نافله‌ی نماز صبح را خواندیم و بعد، سهتایى نماز صبح را دسته‌جمعى خواندیم.

     وقتى آدم این صحنه‌ها را از زمان کودکی‌اش به خاطر می‌آورَد، خیلى لَذّت می‌برد. نماز صبح در گوشه‌ی اتاق یک دِه دورافتاده، با جماعت که جمعاً سه نفر بودیم. پدرم جلو ایستاد و من در کنارش و مادرم پشت‌سر پدرم. نماز جماعت خواندیم. بعد از خواندن نماز صبح، پدرم دعاهاى زیادى با صداى بلند خواند و ما هم هر چه او می‌گفت، مىگفتیم تا این که هوا گرگ‌و‌میش شد.


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 33 و 34.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: دوشنبه 98/3/27

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 19:

 

دیگر صبح، نزدیک می‌شد. صداى قوقولوقوى خروس‌هاى دِهِمان، از همه‌ی خانه‌ها به گوش می‌رسید.

     مادرم می‌گفت: «این حیوان‌ها چقدر وقت‌شناسند! درست چند لحظه قبل از اذان صبح، بانگ قوقولوقوى خودشان را سرمی‌دهند و می‌خواهند با صداى زیبا و دل‌انگیز خودشان، مردم را براى خواندن نماز صبح، از خواب بیدار کنند.»

     چند لحظه نگذشت که پشت‌سر صداى قوقولوقوى خروس‌ها، صداى اذان‌گوى دهمان، شیخ حسین‌عمو، از بالاى پشت‌بامشان بلند شد. او با نواى مخصوص و با آهنگ دلنواز خودش که گویاى صفاى قلب و سوز دلش بود، می‌گفت: «اللّه اکبر. اللّه اکبر.» تا آخِر اذان.

     رستى! ایمان چقدر خوب است! مادرم که تک‌تک‌ سرفه می‌کرد، گفت: «این شیخ حسین‌عمو خیلى آدم خوب و باایمانى است. من که تقریباً سى سالم هست، یک شب هم ندیدم که شیخ حسین‌عمو در موقع اذان صبح خواب بماند و اذان صبح را نگوید. همیشه صبح‌ها اذان را بالاى پشت‌بام خودشان و اذان ظهر و عصر را در پشت‌بام مسجد جامع می‌گوید. خدا حفظش کند. خیلى مرد خوبى است.»


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 32 و 33.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: دوشنبه 98/3/13

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 19:


من اوّلین مرتبه بود کلمه‌ی «امام زمان» ـ علیه السّلام. ـ را می‌شنیدم. شاید قبلاً هم شنیده بودم؛ ولى در خاطرم نبود.

     وقتى از مادرم این کلمه‌ی زیبا را شنیدم، گویا نورى در مغز من پدیدار گشت. فهمیدم که ما هم براى خودمان پناهگاهى داریم. ما امام زمان داریم؛ پس وقتى که امام زمان داریم، چرا پیش او نرویم و دردها و گرفتاری‌هایمان را با او در میان نگذاریم؛ این بود که به مادرم گفتم: «مادر! امام زمان ـ علیه السّلام. ـ کجا است؟ من بروم پیش او و از او بخواهم که برایمان کمک کند؛ شفاى مریضى تو را از خدا بخواهد. او امام است. چند روز پیش باباعلى مىگفت: "امامان، هر چه از خدا بخواهند، خدا قبول می‌کند و به آن‌ها می‌دهد." من هم می‌خواهم پیش او بروم و از او بخواهم که او شفاى مریضى تو را از خدا بخواهد تا تو خوب بشوى.»

     مادرم گفت: «پسرم! امام زمان ـ علیه السّلام. ـ را همه نمی‌توانند ببینند. فقط انسان‌هاى خیلىخوب و پرهیزکار، به حضور آن حضرت می‌رسند؛ ولى او ناظر کارهاى همه‌ی ما هست. فرشتگان خدا هر هفته یک بار، کارهاى ما را پیش آن حضرت می‌برند؛ او از عملکرد ما آگاه می‌شود.»

     من دیگر حرفى نداشتم در مقابل حرف‌هاى مادرم بزنم. فقط گفتم: «ان‌شاءاللّه ما هم آدم خوب می‌شویم و امام زمان ـ علیه السّلام. ـ را می‌بینیم.» مادرم گفت: «ان‌شاءاللّه پسرم! ان‌شاءاللّه.»


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 31 و 32.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: چهارشنبه 98/3/8

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 18:


شنیدم که مادرم به پدرم می‌گفت: «شیرخدا خیلى خسته شد. مثل این که خوابش برد. اگر آن‌جا بخوابد، سرما می‌خورد. بردار؛ بگذار سر جایش.»

     من پا شده، گفتم: «نه مادر! خوابم نبرده و نمی‌خواهم هم بخوابم. می‌خواهم در کنارت بنشینم و به روى زیباى تو نگاه کنم. تو خیلى خوبى، خیلى مهربانى، خیلى قشنگى.» مادرم خنده‌اى بر لب‌هاى خشکیده‌اش آورد و گفت: «پسرم؛ شیرخدا! تو هم خوبى و قشنگى و مهربانى. خدا می‌داند من پدرت و شما، بچه‌هایم، را از جان خودم بیش‌تر دوست دارم. همیشه در این فکرم اگر بمیرم، وضع و حال شما چگونه خواهد شد، پدرت چه می‌کند، شما چه می‌کنید.»

     گفتم: «مادر! صحبت از مردن نکن. تو نباید بمیرى. من نمی‌گذارم تو بمیرى. مگر ندیدى با خدا رازونیاز کردم. از خدا خواستم مریضى تو را خوب کند؛ تو را شفا دهد.»

     مادرم گفت: «چرا پسرم!؛ دیدم که دعا کردى. دیدم که شفاى مریضى مرا از خدا خواستى. خدا به حقّ فاطمه‌ی زهرا ـ سلام اللّه علیها. ـ حرف‌هاى دل کوچک تو را که از دهان کوچکت بیرون می‌آمد، قبول کند و مریضى من و تمام مریضان اسلام را شفا بدهد و همه‌مان را در پناه امام زمان ـ علیه‌ السّلام. ـ حفظ کند.»

     من اوّلین مرتبه بود کلمه‌ی «امام زمان» ـ علیه السّلام. ـ را می‌شنیدم. شاید قبلاً هم شنیده بودم؛ ولى در خاطرم نبود.

منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 30 و 31.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: دوشنبه 98/2/30

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 17:


آن‌گاه من به حیات رفته، در حوض حیاتمان وضو گرفتم. برگشته، در کَنار پدرم به نماز شب ایستادم. پدرم نماز را شروع کرد. او هر چه می‌گفت، من هم می‌گفتم. خم می‌شد، خم می‌شدم. به سَجده می‌رفت، به سجده می‌رفتم. قنوت می‌گرفت، قنوت می‌گرفتم.

     مادرم هم در رختخوابش نشسته، گاهى سرفه و گاهى ناله می‌کرد و «خداخدا» می‌گفت و گاهى هم متوجّه من می‌شد و می‌گفت: «بارک‌اللّه شیرخدا! ماشاءاللّه. هزار ماشاءاللّه. مثل یک مرد نماز شب می‌خوانى.»

     من نمی‌دانستم [رَکعت‌هاى] نماز شب، زیاد است. فکر می‌کردم دو رکعت یا چهار رکعت است؛ ولى شمردم. از 10 رکعت هم بیش‌تر، نماز خواندیم. پدرم در قنوت آخِر نماز، همه را دعا کرد؛ مخصوصاً مریضان و بدهکاران را. او از آدم‌هاى خوب اسم می‌برد. شاید بیش‌تر از چهل نفر را دعا کرد. من هم هر چه او می‌گفت، می‌گفتم.

     وقتى نماز تمام شد، رو به من کرد و گفت: «پسرم! مادرت را از ته دل دعا کن. سر به سجده بگذار. بگو: "خدایا! من شفا و خوب‌شدن مریضى مادرم را از پیشگاه والاى تو می‌خواهم. خدایا! به حقّ عصمت فاطمه‌ی زهرا ـ سلام اللّه علیها. ـ هرچه‌زودتر مادرم را از مریضى نجات بده." و هر چه در آن دل کوچک و شکسته‌ات هست، با خدا در میان بگذار؛ که خدا در کنار دل‌هاى دلشکستگان است. هر که از ته دل، خدا را صدا بزند، خدا جوابش را می‌دهد و دعایش را قبول می‌کند.»؛ بعد اضافه کرد و گفت: «ببینم شیرخدا! می‌توانى امشب شفاى مریضى مادرت را از خداى شفادهنده بگیرى. یااللّه شروع کن.»

     من سر به سَجده نِهادم. با حالت نیمه‌گریه، آن‌هایى که پدرم یاد داده بود، با خدا در میان گذاشتم. گفتم و گفتم تا این که خسته شدم. [دیگر] صدایم درنمی‌آمد.


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 29 و 30.

مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .


کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: دوشنبه 98/2/23

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 16:


در این هنگام، پدرم وضوگرفته وارد اتاق شد. گویا بعضى از حرف‌هاى من و ماردم را شنیده بود. رو به من کرد و گفت: «چیه شیرخدا!؟ چرا از خواب بیدار شدى؟ هنوز نصف‌شب است.» مادرم گفت: «شیرخدا می‌خواهد با تو نماز شب بخواند و به درگاه خدا دعا کند تا من خوب بشوم.» پدرم گفت: «کار خوبى می‌کند. بگذار دعا کند؛ دعاى طفل معصوم قبول می‌شود؛ چون آن‌ها، مثل ما که گناه نکرده‌اند. دلشان پاک است. امامان ما هم وقتى ناراحتى و گرفتارى برایشان پیشامد می‌کرد، بچه‌هایشان را دوْر خود جمع کرده و دسته‌جمعى به درگاه خدا دعا می‌کردند و برطرف‌شدن ناراحتى و گرفتاری‌شان را از درگاه خداى بزرگ می‌خواستند.»

     مادرم با تعجّب از پدرم پرسید: «مگر براى امام‌ها هم ناراحتى و گرفتارى پیش می‌آمد؟!» پدرم گفت: «آرى؛ آرى. این دنیا جاى سختى و گرفتارى است؛ مخصوصا هر که در پیشگاه خدا عزیز باشد، بیش از دیگران به ناراحتی‌ها و گرفتاری‌ها مبتلا می‌شود. مگر نشنیده‌اى که گویند: "اَلبَلاءُ لِلْوِلاء؛ بلا و گرفتارى براى دوستان خدا است." یا این که می‌گویند: "هر که در آن بَزم، مقرّب‌تر است / جام بلا بیش‌ترش مى‌دهند"؟ این حرف‌ها را بیخود و بى‌جهت نگفته‌اند. اصلاً در عالم، مِحنت و محبّت، خوش و ناراحتى، کنار هم قرار گرفته‌اند. خوش به حال کسى که بر بلاها صبر کند تا خدا برایش اجر و پاداش بدهد! آرى؛ خدیجه! این‌ها، همه، آزمایش و امتحان خدایى‌اند. باید صبر کرد تا از خدا اجر گرفت.»

     درست است که من آن موقع، معنى و مفهوم این حرف‌ها را نمى‌دانستم، ولى از حرف‌هاى پدرم این را فهمیدم که هر کارى دست خدا است. خدا براى آزمایش بندگان خود، بعضى‌ها را به بلاها و گرفتاری‌ها و مریضى‌ها گرفتار مى‌کند و اگر آن‌ها صبر و تحمّل کردند، برایشان جزاى خوب و پاداش نیک خواهد داد.

منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 28 و 29.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: سه شنبه 98/2/17

 

<      1   2   3      >

فهرست کل یادداشت‌های وبلاگ «یک لحظه با یک طلبه»

نکته ها از گفته ها
ابیات معنوی
ابیات مهدوی
شعر معنوی
نکات خواندنی درباره ی حضرت استاد بِنیسی
ابیات مهدوی
ابیات زیبا
پند پیران بر پوران (پسرانه ها)
پیام معنوی
ابیات معنوی
حرف های طِلایی (دخترانه ها)
یک درخواست از همراهان وبلاگم
[عناوین آرشیوشده]