|
||||||||
به نام خدا
زندگینامهی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 15: وقتى پدرم از جایش بلند شد و به حیاط رفت تا وضو بگیرد، من هم از جایم بلند شدم؛ بروم وضو بگیرم؛ بیایم با پدرم نماز بخوانم؛ چون چند بار این کار را انجام داده بودم؛ در کنار پدر و مادرم ایستاده، با آنها نماز خوانده و بلد بودم که چگونه موقع شروع به نماز، دستها را تا آویزهی گوش بالا برده و بعد، پایین آورده و «اللّه اکبر» میگویند و بعد، حمد و سوره را خوانده، به رکوع میروند و سپس دو تا سَجده بهجا میآورند و در رَکعت دوم، دستها را جلو صورت گرفته، قنوت میخوانند. خلاصه: کمى نمازخواندن را بلد بودم. تصمیم گرفتم پا شده، وضو بگیرم، با پدرم نماز شب بخوانم و شِفاى مریضى مادرم را از خدا بخواهم. وقتى از جایم بلند شدم، مادرم متوجّه شد و گفت: «شیرخدا! کجا میروى؟» گفتم: «میخواهم وضو گرفته، بیایم با پدرم نماز شب بخوانم و تو را دعا کنم که انشاءاللّه خوب بشوى.» مادرم گفت: «بارَکَاللّه پسر خوبم! خدا مرا براى شما و شما را براى من نگه دارد. اگر من بمیرم، آن موقع، شما». من حرفش را قطع کرده و گفتم: «مادر! تو را به خدا این حرف را نزن. تو نمیمیرى. چرا بمیرى؟ هنوز خیلى جوان هستى؛ هنوز سى سال از سِنّت نگذشته است. تازه، اوّل جوانى تو است. نه؛ نباید بمیرى. من نمیگذارم تو بمیرى. خدا هم به مردن تو راضى نمیشود. اگر تو بمیرى، همهی ما میمیریم؛ من، یداللّه، پدرم.» مادرم حرفم را قطع کرد و گفت: «خدا نکند شما بمیرید! شما که مریض نیستید. فقط من مریضم.» گفتم: «مادر! تو هم خوب میشوى. مگر هر که مریض شد، میمیرد؟ نه؛ هرگز اینطور نیست. تو نمیمیرى.» منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 27 و 28. مشاهدهی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها: http://benisiha.ir/2017/10/176/ . کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.
به نام خدا
زندگینامهی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 14: فکر میکردم که آخِرسر چه خواهد شد: آیا مادرم خوب میشود یا نمىشود. آیا او را به تهران مىبرند یا نمىبرند؛ البتّه فقط اسم تهران را شنیده بودم. نمىدانستم چگونهجایى است. خودبهخود مىگفتم اگر مادرم را به تهران ببرند، پس ما را پیشِ چه کسى مىگذارند؟ خانهی عمو که نمىرفتم؛ چون با پسرش دعوا کرده بودم؛ او یداللّه را زده بود؛ من هم او را زدم. زنعمو آمد و من و یداللّه را از خانهشان بیرون کرد. دیگر من آنجا نمىرفتم و به خانهی خالهسارا و دایىکاظم هم نمىخواستم بروم. من فقط مادرم را مىخواستم که پهلوى او باشم و مادرم را، مثل جانم دوست داشتم. در این فکر و افکار بودم. شنیدم که مادرم پدرم را آرامآرام صدا مىکند: «اسماعیل؛ اسماعیل! پا شو. وقت نماز شب هست؛ درست، همان وقتى که هر شب پا مىشوى و نماز مىخوانى.» پدرم هر شب، نماز شب مىخواند. من چند بار به صداى گریهی او که بعد از نماز شب مىگریست، از خواب بیدار شده و از مادرم پرسیده بودم که چرا پدرم گریه مىکند؟ مادرم مىگفت: «از ترس خدا؛ از ترس عذاب خدا.» من دیگر آن موقع، عقلم به جایى نمىرسید که چرا آدم از خدا بترسد؟ آیا واقعاً ترس از خدا است و یا ترس از عمل خِلافى که انسان انجام مىدهد؟ در هر صورت، پدرم شخص باتقوا و پرهیزکارى بود و همیشه به یاد خدا بوده. او سعى مىکرد هرگز دروغ نگوید و گناه نکند. منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 26 ـ 28. مشاهدهی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها: http://benisiha.ir/2017/10/176/ . کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.
به نام خدا
زندگینامهی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 13: پدرم خیلى به خدا عقیده داشت. شب و روز مشغول ذکرگفتن و دعاکردن بود. او قرآن، زیاد میخواند و به بعضى از آیات که میرسید، گریه میکرد و از عذاب جهنّم به خدا پناه میبرد و به بعضى آیات که میرسید، خوشحال میشد و تبسّمکنان میگفت: «اَللّهُمَّ ارزُقنا [= خدایا! به ما روزی کن].» من آن موقع نمیدانستم؛ بعدها فهمیدم پدرم وقتى به آیات عذاب میرسید، گریه میکرد و وقتى که به آیات نعمت و رحمت میرسید، خوشحال میشد و میگفت: «اَللّهُمَّ ارزُقنا.» در هر حال، آن شب در کنار مادرم خوابیدم و پدرم هم در آن اتاق خوابید؛ ولى خواب به چشمانم نمیآمد. مادرم پشتسر هم سرفه میکرد و صداى خِشخِش سینهاش تمام اتاق را پر کرده بود. یک بار هم یداللّه بیدار شد و گریه کرد. مادرم دستى بر سر و صورتش کشید و خواباند. پدرم از زیادىِ این که خسته بود ـ [چون] از صبح در کارخانه کار کرده بود. ـ ، به اضافهی حرفهاى ناجورى که شنیده بود و مریضى مادرم هم روح او را در فشار قرار داده بود، زودتر خوابش برد و صداى خُرنایش به گوشم مىرسید. فهمیدم که خوابید. ولى من نمىتوانستم بخوابم. از این پهلو به آن پهلو مىشدم. ساعتى، اینچنین گذشت. دیگر حوصلهام سر رفته بود. از طرفى دلم مىخواست صبح بشود، هوا روشن گردد و خورشید با نور خود، همهجا را منّور کند [تا] من با یداللّه بازىکردن را شروع کنیم و از طرفى به یاد مىآوردم [که] اگر صبح بشود، ما را از مادرمان جدا خواهند کرد؛ این بود که در دلم نَه صبحشدن را مىخواستم و نَه صبحنشدن را. منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 25 و 26. مشاهدهی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها: http://benisiha.ir/2017/10/176/ . کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.
|
پشتیبانی: وبگاه بِنیسیها
..........
شناسنامه ..........
.........
شناسنامهی وبلاگ ........
ردّ پای امروز: 40
مجموع عابران: 441567
........ مطالب بایگانیشده ........
زندگینامهی حضرت استاد بِنیسی
|