|
||||
به نام خدا
زندگینامهی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 17: آنگاه من به حیات رفته، در حوض حیاتمان وضو گرفتم. برگشته، در کَنار پدرم به نماز شب ایستادم. پدرم نماز را شروع کرد. او هر چه میگفت، من هم میگفتم. خم میشد، خم میشدم. به سَجده میرفت، به سجده میرفتم. قنوت میگرفت، قنوت میگرفتم. مادرم هم در رختخوابش نشسته، گاهى سرفه و گاهى ناله میکرد و «خداخدا» میگفت و گاهى هم متوجّه من میشد و میگفت: «بارکاللّه شیرخدا! ماشاءاللّه. هزار ماشاءاللّه. مثل یک مرد نماز شب میخوانى.» من نمیدانستم [رَکعتهاى] نماز شب، زیاد است. فکر میکردم دو رکعت یا چهار رکعت است؛ ولى شمردم. از 10 رکعت هم بیشتر، نماز خواندیم. پدرم در قنوت آخِر نماز، همه را دعا کرد؛ مخصوصاً مریضان و بدهکاران را. او از آدمهاى خوب اسم میبرد. شاید بیشتر از چهل نفر را دعا کرد. من هم هر چه او میگفت، میگفتم. وقتى نماز تمام شد، رو به من کرد و گفت: «پسرم! مادرت را از ته دل دعا کن. سر به سجده بگذار. بگو: "خدایا! من شفا و خوبشدن مریضى مادرم را از پیشگاه والاى تو میخواهم. خدایا! به حقّ عصمت فاطمهی زهرا ـ سلام اللّه علیها. ـ هرچهزودتر مادرم را از مریضى نجات بده." و هر چه در آن دل کوچک و شکستهات هست، با خدا در میان بگذار؛ که خدا در کنار دلهاى دلشکستگان است. هر که از ته دل، خدا را صدا بزند، خدا جوابش را میدهد و دعایش را قبول میکند.»؛ بعد اضافه کرد و گفت: «ببینم شیرخدا! میتوانى امشب شفاى مریضى مادرت را از خداى شفادهنده بگیرى. یااللّه شروع کن.» من سر به سَجده نِهادم. با حالت نیمهگریه، آنهایى که پدرم یاد داده بود، با خدا در میان گذاشتم. گفتم و گفتم تا این که خسته شدم. [دیگر] صدایم درنمیآمد. منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 29 و 30. مشاهدهی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ . کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.
|
پشتیبانی: وبگاه بِنیسیها
..........
شناسنامه ..........
.........
شناسنامهی وبلاگ ........
ردّ پای امروز: 126
مجموع عابران: 441653
........ مطالب بایگانیشده ........
زندگینامهی حضرت استاد بِنیسی
|