سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

 زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت 30:


... همین‌‏طور به مادرم نگاه می‌‏کردم تا این که سرفه‌ی مادرم کمى آرام شد و رو به باباعلى کرد و گفت: «داداش! ببخشید. دست خودم نبود. گاهى یکباره سرفه‌ام می‌گیرد.» باباعلى سرش را تکان داد و با حالت دلسوزانه گفت: «می‌دانم دخترم!؛ می‌دانم. می‌دانم. می‌دانم دردت چه است؛ ولى خب چه می‌شود کرد؟ باید ساخت. چاره‌‏اى نیست. مگر ندیدى چندى پیش، همسایه‌‏مان نه‌نه‌‏کلثوم».

     من دیگر طاقت نیاورده و با صداى بلند گفتم: «بابا؛ بابا! حرف کس دیگرى را در خانه‌ی ما به زبان نیاور. به ما چه نه‌نه‌‏کلثوم چه شد و چگونه مُرد؟»

     وقتى من این حرف را زدم، مادرم زیرچشمى به من نگاه کرد و با دستش علامت سکوت داد و باباعلى گفت: «به‌به! شیرخدا دیگر آن‌قدر بزرگ شده که حرف ما را در دهانمان می‌گذارد. به من که بابایش هستم، با این سن و سال می‌گوید: "حرف نزن." خوبه! خوبه! چشم ما روشن! ماشاءاللّه! هزار ماشاءاللّه!»

     مادرم که گویا از این کار من ناراحت شده بود، با این که می‌دانست حق با من است و ما دوتایى چند دقیقه پیش در این‌‏باره صحبت کرده بودیم و من گفته بودم: «هر که حرف از مریضى و جن و پرى و این حرف‌ها بزند، جلوش را می‌گیرم.»، ولى او از این که من جلو حرف پدرش، باباعلى، را گرفته بودم، با آن جسم ضعیف و مریض، بلند شد و دست مرا گرفت و از اتاق بیرونم کرد و گفت: «یا برو کارخانه کار کن یا برو در حیات بازى کن.».»؛ ولى من پشتِ در نشستم. نه کارخانه رفتم و نه براى بازى به حیات رفتم؛ می‌خواستم گوش کنم؛ ببینم باباعلى به مادرم چه مى‏گوید. آیا او آمده براى مادرم کمک کند و دلداری‌‏اش بدهد و یا این که آمده مقدارى هم به مریضى او بیفزاید و از همین حرف‌‏هاى مریضى نه‌نه‌‏کلثوم و عموتقى بگوید؛ این بود که جاى دورى نرفته، همان‌‏جا نشستم، به حرف‌‏هاى آنان گوش دادم.

     دیدم وقتى مادرم مرا از خانه بیرون کرد، برگشت، از پدرش عذرخواهى کرد و گفت: «شیرخدا بچه است. نفهمید. حرف شما را قطع کرد. شما به دل نگیرید. او را به من ببخشید.»

     باباعلى از عذرخواهى مادرم سوءاستفاده کرده، با حالت غیظ گفت: «عَجَب دوْر [و] زمانه‌ای شده! دیگر بچه‌ها به آدم مهلت حرف‌‏زدن را نمی‌دهند. نیم‌‏وجبى، مثل توپ، جلو حرف آدم را می‌‏دود و حرف آدم را در دهانش می‌‏گذارد. خدا این زمانه را ببَرد و نیاورد.»

     مادرم دوباره عذرخواهى کرد و غیظ باباعلى را فرونشاند. ...


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 41 و 42.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: سه شنبه 98/9/19

 

فهرست کل یادداشت‌های وبلاگ «یک لحظه با یک طلبه»

نکته ها از گفته ها
ابیات معنوی
ابیات مهدوی
شعر معنوی
نکات خواندنی درباره ی حضرت استاد بِنیسی
ابیات مهدوی
ابیات زیبا
پند پیران بر پوران (پسرانه ها)
پیام معنوی
ابیات معنوی
حرف های طِلایی (دخترانه ها)
یک درخواست از همراهان وبلاگم
[عناوین آرشیوشده]