سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 31:


... [مادرم در ادامه‌ی صحبت‌هایش به پدرش، باباعلی، گفت:] «می‌دانی که او [= شوهرم، اسماعیل،] اهل دعا و نماز است. شب یک مقدار دعا خواند و بر من فوت کرد و چندین آیه‌ی قرآن هم براى شفاى مریضى من خواند. او معتقد است که قرآن شفاى همه دردها است.
طفلک، شیرخدا، هم تا صبح نماز شب خوانده و با پدرش دعا کرده و خوب‌شدن مرا از درگاه خداى ـ تبارک و تعالى. ـ خواسته. امیدوارم که خداى بزرگ، دعاى این طفل معصوم را قبول کند و به مریضى من شفا بدهد. بچه‌ها، هر چه باشند، معصومند و گناه نکرده‌اند.
حالا هم که به شما جسارت کرد، نظرى نداشت. چون قبلاً صحبت ما، در این بود که بعضى می‌آیند این‌جا [و] حرف‌هایى از مریضىِ این و آن می‌زنند که سبب تشدید مریضى من می‌شود، لذا شیرخدا می‌گفت: "بعد از این، هر که از این حرف‌ها بزند، من جلو حرفش را می‌گیرم."؛ این بود که به شما جسارت کرد. باید ببخشید.
او بچه‌ی خیلى حسّاس و مهربانى است. از آن موقع که من مریض شده‌ام، خیلى به کارهاى من کمک می‌کند و به اصطلاح، عصاى دستم شده است؛ حتّى به من قول داده وقتى که بزرگ شد، کار کند و پول‌هایش را جمع کرده و برایم یک گردنبند شصت‌پَره از [نوع] گردنبند خاله‌سلور بخرد.»

     خلاصه: مادرم به این حرف، حال باباعلى را عِوض کرد و باباعلى خنده‌کنان گفت: «بچه‌هاى نیم‌وجبى چه حرف‌هایى می‌زنند که بزرگ‌ترها عقلشان نمی‌رسد! می‌دانى گردنبند شصت‌پره چقدر قیمت دارد؟ شاید به ده‌هزار تومان هم ندهند.»

     مادرم از این که حال پدرش، باباعلى، را عوض کرده بود، خوشحال به نظر می‌رسید. گفت: «آرى داداش! (1)؛ می‌دانم. آن‌جور چیزها که براى ما خلق نشده است. هر کس یک لباسى و یک زینتى دارد. لباس و زینت ما، همان است که هست. خدا را به همانش شکر می‌کنیم؛ ولى قصدم این بود که شیرخدا بچه‌ی عجیب‌وغریبى است؛ حرف‌هایى می‌زند و کارهایى می‌کند که بزرگ‌ترها، نه آن حرف‌ها را می‌زنند و نه آن کارها را می‌کنند.»

     باباعلى خنده‌کنان گفت: «آرى؛ راست می‌گویى. چند بار خواستم به شما بگویم که از شیرخدا خیلى مواظب باشید؛ یک زمان، کار، دستتان ندهد؛ چون دیده‌ام که با بزرگ‌ترها نشست‌وبرخاست می‌کند و حرف‌هاى از خودْ بزرگ‌تر می‌زند و با بچه‌هاى بزرگ‌تر از خودش درمی‌افتد و دعوا می‌کند؛ حتّى شنیدم چند روز پیش با پسر کدخدا که 4 و 5 سال، از شیرخدا بزرگ‌تر است، کُشتى گرفته و او را به زمین زده و همه هورا کشیده‌اند. آن‌ها هم این کار را دیر یا زود تلافى می‌کنند و یک جایى او را پیدا می‌کنند و کتکش می‌زنند. شاید هم...». ...

(1) [مادرم به پدرش «داداش» می‌گفت.]


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 44 و 45.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: سه شنبه 98/10/10

 

فهرست کل یادداشت‌های وبلاگ «یک لحظه با یک طلبه»

نکته ها از گفته ها
ابیات معنوی
ابیات مهدوی
شعر معنوی
نکات خواندنی درباره ی حضرت استاد بِنیسی
ابیات مهدوی
ابیات زیبا
پند پیران بر پوران (پسرانه ها)
پیام معنوی
ابیات معنوی
حرف های طِلایی (دخترانه ها)
یک درخواست از همراهان وبلاگم
[عناوین آرشیوشده]