|
||||
به نام خدا
زندگینامهی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 36: ... همان وقت، یداللّه از خواب بیدار شد و دو تا گردو را[که پدربزرگم داده بود،] به او دادیم. خوشحال شد و خندید. مادرم به من گفت: «بنشین شیرخدا!؛ بگو ببینم در جلو مسجد در میدان با که کشتى گرفتى و آخرسر چه شد. هر چه که شده، راستش را به من بگو. میدانى که من تو را دوست دارم [و] هیچ وقت، بدى تو را نمیخواهم؛ هر وقت، هر کارى کردى، بیا به من بگو. چرا من حرفها و کارهاى تو را از دهان دیگران بشنوم؟ خودت بگو تا از زبان خودت بشنوم. چه شده است؟ راستش را بگو.» دیدم که مادرم از کشتیگرفتن من با عَبدُل، پسر کدخدا، خیلى نگران است [و] مثل کسى که خطر بزرگى را در آینده احساس کرده باشد، مضطرب و ناراحت است. گفتم: «مادر! نگران نباش؛ چیزى نشده. مگر هر که کشتى بگیرد و برنده بشود، او را میکُشند که باباعلى میگفت: "شاید... ."؟ مگر من بچهام که مرا بکشند؟ به خدا قسم میتوانم چهار تا پسر کدخدا را یکجا بزنم!» ... منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 48 و 49. مشاهدهی مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/2019/04/176/ . کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.
|
پشتیبانی: وبگاه بِنیسیها
..........
شناسنامه ..........
.........
شناسنامهی وبلاگ ........
ردّ پای امروز: 41
مجموع عابران: 440875
........ مطالب بایگانیشده ........
زندگینامهی حضرت استاد بِنیسی
|