سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 37:


... مادرم دید که من حرف‌‏هاى به‌اصطلاحْ گنده‌‏گنده مى‏زنم، گفت: «خب شیرخدا! از اوّل تعریف کن؛ ببینم چه‌‏جورى شد که تو جلو مسجد رفتى و با عبدل کشتى گرفتى.»

     گفتم: «مادر! راستش را می‌‏خواهى، چند روز پیش که در کارخانه پیش بابا و پدرم کار می‌‏کردم، یکمرتبه عمومهدى غیبش زد. هیچ کدام از ما نمی‌‏دانستیم که او به کجا رفته.

     باباحسن به من گفت: "برو همه‌‏جا را بگرد و عمو را پیدا کن [و] بگو: "بابا کارَت دارد؛ زود بیا." من به سراغ عمومهدى همه‌‏جا را گشتم و پیدایش نکردم.

     از کوچه‌ی پایین میدان رد می‌‏شدم که صداى هوراى جوانان کشتی‌‏گیر دِهِمان را از جلو مسجد شنیدم. خودبه‌‏خود گفتم بروم ببینم عمومهدى آن‌‏جا است؟ این بود [که] خواه‌‏وناخواه به طرف جلو مسجد که جوان‌‏ها کشتى می‌‏گرفتند، رفتم.

     وقتى به آن‌‏جا رسیدم که عمومهدى با سلطان‌‏على کشتى گرفته بودند و هر یکى سخت کوشش می‌‏کرد که پشت دیگرى را به زمین بمالد و برنده شود؛ آن‏گاه همه، سلطان‌‏على را تشویق می‌‏کردند که او برنده شود و عمومهدى را به زمین بزند؛ ولى من ... .

منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 49 و 50.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: چهارشنبه 99/1/27

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 36:


... همان وقت، یداللّه از خواب بیدار شد و دو تا گردو را[که پدربزرگم داده بود،] به او دادیم. خوشحال شد و خندید.

     مادرم به من گفت: «بنشین شیرخدا!؛ بگو ببینم در جلو مسجد در میدان با که کشتى گرفتى و آخرسر چه شد. هر چه که شده، راستش را به من بگو. می‌دانى که من تو را دوست دارم [و] هیچ وقت، بدى تو را نمی‌خواهم؛ هر وقت، هر کارى کردى، بیا به من بگو. چرا من حرف‌ها و کارهاى تو را از دهان دیگران بشنوم؟ خودت بگو تا از زبان خودت بشنوم. چه شده است؟ راستش را بگو.»

     دیدم که مادرم از کشتی‌‏گرفتن من با عَبدُل، پسر کدخدا، خیلى نگران است [و] مثل کسى که خطر بزرگى را در آینده احساس کرده باشد، مضطرب و ناراحت است.

     گفتم: «مادر! نگران نباش؛ چیزى نشده. مگر هر که کشتى بگیرد و برنده بشود، او را می‌‏کُشند که باباعلى می‌‏گفت: "شاید... ."؟ مگر من بچه‌‏ام که مرا بکشند؟ به خدا قسم می‌‏توانم چهار تا پسر کدخدا را یکجا بزنم!» ...

منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 48 و 49.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: دوشنبه 98/12/12

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت 35:


... بعد از رفتن او [= پدرِ مادرم]، مادرم مرا صدا زد: «شیرخدا؛ شیرخدا! کجایى؟ بیا این‌جا؛ بیا این‌جا؛ ببینم براى چه به میدان کُشتى رفته بودى و آن‌جا با که کشتى گرفتى و آخرسر چه شد. چرا همه می‌دانند تو چه می‌کنى [و] فقط من نمی‌دانم؟ مگر ده‌ها بار نگفتم به میدانِ جلو مسجد، جایى که جوانان و نوجوانان کشتى می‌گیرند، نرو. براى چه رفته بودى آن‌جا؟ این کارها چیست که تو می‌کنى؟ روح ما هم از این کارها خبر ندارد. ما، در این دِه، یک خانواده‌ی فقیر هستیم. می‌بینى که دستمان به دهنمان نمی‌رسد. با سیلى، صورتمان را سرخ نگه داشته‌ایم. به جاى نان، آبرو می‌خوریم و به جاى آب، حیا می‌نوشیم؛ پس تو چرا مثل ما نیستى؟ کارهاى گنده‌گنده انجام می‌دهى. می‌روى با پسر کدخدا کشتى می‌گیرى. می‌دانى آن‌ها که هستند؟ تو را یک لقمه کرده و می‌خورند [و] صدایمان به هیچ جایى نمی‌رسد. بیا؛ ببینم چه کار کردى [و] با که کشتى گرفتى.»

     من از این که مادرم را دلخور و ناراحت کرده بودم، با شرمندگى پیش مادرم رفتم. ...


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 48 و 49.

مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: دوشنبه 98/11/28

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت 34:


... وقتى باباعلى خواست در را باز کند، من به‌تندى به گوشه‌ی حیات دویدم تا متوجّه نشود که به حرف‌هاى آن‌ها گوش می‌کردم.

     باباعلى از اتاق خارج شده، یک نگاهى به این سو و آن سو کرد؛ گویا چشمش دنبال من بود [تا] ببیند کجا ایستاده‌ام و چه می‌کنم. دید که گوشه‌ی حیات هستم. با حالت غیظ [= خشم]، نگاهى بر من انداخت و به طرف کوچه به راه افتاد.

     من خواستم پیش او رفته و عذرخواهى کنم؛ ولى غرورم اجازه‌ی این کار را نداد؛ چون خودبه‌خود فکر می‌کردم من که کار بدى نکرده‌ام. به باباعلى گفتم: «حرف کسى را در خانه‌ی ما به زبان نیاور. به ما چه که نه‌نه‌کلثوم چه شد و چگونه مریض شد؟» این که حرف بدى نبود که من از او عذرخواهى کنم. اصلاً من تصمیم گرفته بودم جلو کسانى را که این حرف‌ها را می‌زنند، بگیرم یا به خانه‌مان راه ندهم. باباعلى را که نمی‌شد راه نداد؛ چون او پدربزرگ من و پدر مادرم بود. حالا آمد و مادرم را دید و خواست حرف‌هاى دیگران را بزند، که من گفتم: «این حرف‌ها را در خانه‌ی ما نزن.» خلاصه: کار بدى نکردم که عذرخواهى کنم. به هر حال پیش او نرفته و عذرخواهى نکردم.

     او از حیات خارج شد و درِ حیات را هم پشت‌سرش به‌سختى کوبید و رفت. ...


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 47 و 48.

مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: پنج شنبه 98/11/17

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت 31:


... باباعلى دیگر حرفى نزد و می‌خواست هرچه‌زودتر از آن اتاقى که دختر مریضش [یعنی: مادرم] در آن‌‏جا بود، بیرون برود؛ مبادا از مریضی‌‏اش به او سرایت کند.

     براى حرَکت‌‏کردن، «یااللّه» گفت و دو تا گردو را کَنار تشک گذاشت [و] گفت: «این گردوها را وقتى یداللّه از خواب بیدار شد، به او بده. حالا من پیش اسماعیل می‌‏روم؛ ببینم براى تهیّه پول چه فکرى کرده [و] راست‌‏راستى می‌‏تواند پول تهیّه کند و تو را به تهران ببرد و یا این که چه تصمیم گرفته و می‌‏خواهد چه ‌کار کند. هر چه باشد، او شوهر تو است و شوهر براى زن از هر کسى دیگر، به‌‏تر و نزدیک‌‏تر است. او باید در فکر زنش باشد. ما که از دستمان چیزى برنمی‌‏آید. اگر خواست قرض‌‏وقوله هم بکند، او باید این کار را انجام دهد.»

      مادرم آهى کشید و گفت: «خدا سایه‌‏اش را از سرِ ما کم نکند. واقعاً اسماعیل مرد خوب و کم‌نظیرى است.» باباعلى گفت: «خدا برایتان نگه دارد. زن و مرد باید مثل یک روح در دو بدن باشند. الحمد للّه که شما هم همین‌‏طور هستید.»


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 46 و 47.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: دوشنبه 98/10/30

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 31:


... [مادرم در ادامه‌ی صحبت‌هایش به پدرش، باباعلی، گفت:] «می‌دانی که او [= شوهرم، اسماعیل،] اهل دعا و نماز است. شب یک مقدار دعا خواند و بر من فوت کرد و چندین آیه‌ی قرآن هم براى شفاى مریضى من خواند. او معتقد است که قرآن شفاى همه دردها است.
طفلک، شیرخدا، هم تا صبح نماز شب خوانده و با پدرش دعا کرده و خوب‌شدن مرا از درگاه خداى ـ تبارک و تعالى. ـ خواسته. امیدوارم که خداى بزرگ، دعاى این طفل معصوم را قبول کند و به مریضى من شفا بدهد. بچه‌ها، هر چه باشند، معصومند و گناه نکرده‌اند.
حالا هم که به شما جسارت کرد، نظرى نداشت. چون قبلاً صحبت ما، در این بود که بعضى می‌آیند این‌جا [و] حرف‌هایى از مریضىِ این و آن می‌زنند که سبب تشدید مریضى من می‌شود، لذا شیرخدا می‌گفت: "بعد از این، هر که از این حرف‌ها بزند، من جلو حرفش را می‌گیرم."؛ این بود که به شما جسارت کرد. باید ببخشید.
او بچه‌ی خیلى حسّاس و مهربانى است. از آن موقع که من مریض شده‌ام، خیلى به کارهاى من کمک می‌کند و به اصطلاح، عصاى دستم شده است؛ حتّى به من قول داده وقتى که بزرگ شد، کار کند و پول‌هایش را جمع کرده و برایم یک گردنبند شصت‌پَره از [نوع] گردنبند خاله‌سلور بخرد.»

     خلاصه: مادرم به این حرف، حال باباعلى را عِوض کرد و باباعلى خنده‌کنان گفت: «بچه‌هاى نیم‌وجبى چه حرف‌هایى می‌زنند که بزرگ‌ترها عقلشان نمی‌رسد! می‌دانى گردنبند شصت‌پره چقدر قیمت دارد؟ شاید به ده‌هزار تومان هم ندهند.»

     مادرم از این که حال پدرش، باباعلى، را عوض کرده بود، خوشحال به نظر می‌رسید. گفت: «آرى داداش! (1)؛ می‌دانم. آن‌جور چیزها که براى ما خلق نشده است. هر کس یک لباسى و یک زینتى دارد. لباس و زینت ما، همان است که هست. خدا را به همانش شکر می‌کنیم؛ ولى قصدم این بود که شیرخدا بچه‌ی عجیب‌وغریبى است؛ حرف‌هایى می‌زند و کارهایى می‌کند که بزرگ‌ترها، نه آن حرف‌ها را می‌زنند و نه آن کارها را می‌کنند.»

     باباعلى خنده‌کنان گفت: «آرى؛ راست می‌گویى. چند بار خواستم به شما بگویم که از شیرخدا خیلى مواظب باشید؛ یک زمان، کار، دستتان ندهد؛ چون دیده‌ام که با بزرگ‌ترها نشست‌وبرخاست می‌کند و حرف‌هاى از خودْ بزرگ‌تر می‌زند و با بچه‌هاى بزرگ‌تر از خودش درمی‌افتد و دعوا می‌کند؛ حتّى شنیدم چند روز پیش با پسر کدخدا که 4 و 5 سال، از شیرخدا بزرگ‌تر است، کُشتى گرفته و او را به زمین زده و همه هورا کشیده‌اند. آن‌ها هم این کار را دیر یا زود تلافى می‌کنند و یک جایى او را پیدا می‌کنند و کتکش می‌زنند. شاید هم...». ...

(1) [مادرم به پدرش «داداش» می‌گفت.]


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 44 و 45.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: سه شنبه 98/10/10

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت 31:


... باباعلى [به مادرم] گفت: «می‌دانى که من دیشب با کاظم به این‌جا آمدم تا درباره‌ی تو با باباحسن و اسماعیل صحبت کرده و تکلیفم را با آن‌ها روشن کنم؛ ولى مهدى، برادرشوهر تو، با کاظم بگومگوى زیاد کردند که آن‌قدر نمانده بود بینشان دعوا بشود.

آخرسر، اسماعیل گفت: "شما بیخود و بی‌جهت براى خدیجه نقشه نکشید و به جانِ هم نیفتید. من، خودم، هر طورى که شده، او را به تهران می‌برم و آن‌جا در بیمارستان بسترى می‌کنم."

نمی‌دانم این حرف را به شما هم زده یا نه؛ ولى با کدام پول می‌خواهد تو را به تهران ببرد؟ تهران‌بردن تو تقریباً هزار تومان پول می‌خواهد و می‌دانم که در کوزه و کاسه‌ی شما، از پول خبرى نیست. حالا نمی‌دانم چه بکنیم. دست‌ و بال من هم خالى است. کار و کاسبى که نداریم. هر چه هم پول داشتیم، در عروسى کاظم خرج کردیم.»

     مادرم، در حالى که سرش را پایین انداخته [بود]، هیچ حرفى نمی‌زد؛ ولى آخِرسر، تحمّل نکرد [و] گفت: «داداش! من که خودم نمی‌خواستم مریض بشوم. خواستِ خدا بود که این‌چنین شدم. خدا، خودش، کمکمان بکند. اگر خوب‌شدنی هستم و در این دنیا روزهاى دیدنى دارم، خداى سبب‌ساز، از جایى که عقلمان قد نمی‌دهد، کمکمان کند خوب بشوم و اگر هم رفتنى هستم، باز زودتر کارم را تمام کند و شماها هم از این ناراحتى، راحت شوید و بیخود و بی‌جهت به جانِ هم نیفتید؛ مثلاً: اگر دیشب کاظم با مهدى دعوا می‌کردند، خدا می‌دانست که چقدر بر من بد می‌شد؛ مگر من می‌توانستم به چشمان باباحسن و یا شوهرم، اسماعیل، نگاه کنم؟ آن‌ها می‌گفتند: "برادرت براى ما قلدرى می‌کند و آمده بود به خانه‌ی ما [تا] دعوا راه اندازد." الحمد للّه که به خیر و خوبى گذشته. اسماعیل در این‌باره به من حرفى نزده.» ...


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 43 و 44.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: سه شنبه 98/9/26

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

 زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت 30:


... همین‌‏طور به مادرم نگاه می‌‏کردم تا این که سرفه‌ی مادرم کمى آرام شد و رو به باباعلى کرد و گفت: «داداش! ببخشید. دست خودم نبود. گاهى یکباره سرفه‌ام می‌گیرد.» باباعلى سرش را تکان داد و با حالت دلسوزانه گفت: «می‌دانم دخترم!؛ می‌دانم. می‌دانم. می‌دانم دردت چه است؛ ولى خب چه می‌شود کرد؟ باید ساخت. چاره‌‏اى نیست. مگر ندیدى چندى پیش، همسایه‌‏مان نه‌نه‌‏کلثوم».

     من دیگر طاقت نیاورده و با صداى بلند گفتم: «بابا؛ بابا! حرف کس دیگرى را در خانه‌ی ما به زبان نیاور. به ما چه نه‌نه‌‏کلثوم چه شد و چگونه مُرد؟»

     وقتى من این حرف را زدم، مادرم زیرچشمى به من نگاه کرد و با دستش علامت سکوت داد و باباعلى گفت: «به‌به! شیرخدا دیگر آن‌قدر بزرگ شده که حرف ما را در دهانمان می‌گذارد. به من که بابایش هستم، با این سن و سال می‌گوید: "حرف نزن." خوبه! خوبه! چشم ما روشن! ماشاءاللّه! هزار ماشاءاللّه!»

     مادرم که گویا از این کار من ناراحت شده بود، با این که می‌دانست حق با من است و ما دوتایى چند دقیقه پیش در این‌‏باره صحبت کرده بودیم و من گفته بودم: «هر که حرف از مریضى و جن و پرى و این حرف‌ها بزند، جلوش را می‌گیرم.»، ولى او از این که من جلو حرف پدرش، باباعلى، را گرفته بودم، با آن جسم ضعیف و مریض، بلند شد و دست مرا گرفت و از اتاق بیرونم کرد و گفت: «یا برو کارخانه کار کن یا برو در حیات بازى کن.».»؛ ولى من پشتِ در نشستم. نه کارخانه رفتم و نه براى بازى به حیات رفتم؛ می‌خواستم گوش کنم؛ ببینم باباعلى به مادرم چه مى‏گوید. آیا او آمده براى مادرم کمک کند و دلداری‌‏اش بدهد و یا این که آمده مقدارى هم به مریضى او بیفزاید و از همین حرف‌‏هاى مریضى نه‌نه‌‏کلثوم و عموتقى بگوید؛ این بود که جاى دورى نرفته، همان‌‏جا نشستم، به حرف‌‏هاى آنان گوش دادم.

     دیدم وقتى مادرم مرا از خانه بیرون کرد، برگشت، از پدرش عذرخواهى کرد و گفت: «شیرخدا بچه است. نفهمید. حرف شما را قطع کرد. شما به دل نگیرید. او را به من ببخشید.»

     باباعلى از عذرخواهى مادرم سوءاستفاده کرده، با حالت غیظ گفت: «عَجَب دوْر [و] زمانه‌ای شده! دیگر بچه‌ها به آدم مهلت حرف‌‏زدن را نمی‌دهند. نیم‌‏وجبى، مثل توپ، جلو حرف آدم را می‌‏دود و حرف آدم را در دهانش می‌‏گذارد. خدا این زمانه را ببَرد و نیاورد.»

     مادرم دوباره عذرخواهى کرد و غیظ باباعلى را فرونشاند. ...


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 41 و 42.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: سه شنبه 98/9/19

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

 زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 27:


... گفتم: «مادر من! من... بعد از این نمی‌گذارم [که دیگران] پیش تو یک حرف از مریضى دیگران و از جن و پرى و از ما به‏تران بگویند. اگر نتوانستم جلو دهانشان را بگیرم، همه‏‌شان را از خانه‏‌مان بیرون می‌کنم.»

     مادرم گفت: «نه؛ این خوبیّت ندارد؛ آن‌ها براى احوالپرسى من به این‌جا می‌آیند؛ نباید دلشان را بشکنیم. اگر چیزى به آن‌ها بگویى، ناراحت می‌شوند و پشت‌سر ما حرف، درست می‌کنند.»

     گفتم: «مادر! هر چه می‌خواهند، بگویند. من همین الان تصمیم خودم را گرفتم. نمی‌گذارم از آن حرف‌ها بزنند. اگر مهمانند، بیایند مثل آدم بنشینند و احوال تو را بپرسند و براى خوب‌شدن تو دعا کنند و بروند.»

     مادرم گفت: «نه شیرخدا!؛ این کار را نکن؛ براى آینده‌ات خوب نیست.»

     در همین گفتگو بودیم که درِ حیاتمان زده شد. بیچاره‌مادرم رنگش، مثل گج سفید شد. با این که نمی‌دانستیم پشتِ در چه کسى هست و که می‌خواهد این موقع صبح به خانه‌ی ما بیاید، مادرم کمى خودش را جمع‌وجور کرد و برادرم، یداللّه، را به گوشه‌ی اتاق برد و رو به من کرد [و] گفت: «شیرخدا! برو در را باز کن. ببین کِه است. اگر پدرت را بخواهند، بگو: "به کارخانه رفته است."»...


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 38 و 39.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: یکشنبه 98/6/31

 

 زندگینامه ی حضرت استاد بِنیسی 

 

به نام خدا

زندگینامه‌ی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 26:


گفتم: «مادر!... همین الان از جایت بلند شو؛ رختخوابت را با هم جمع کنیم. هر که هم به خانه‌مان آمد، بگوییم که تو خوب و خوب شده‌اى. اصلاً این جریان دستمال را هم به کسى نگوییم.»

     مادرم سرش را از لابه‌لاى دست‌هایش درآورد و گفت: «خوب گفتى شیرخدا!. پا شده، رختخواب را جمع کنیم. زن‌هاى دِه، هر روز این‌جا جمع می‌شوند. به عنوان این که از حال من جویا شوند، می‌آیند. حرف‌هایى مى‌زنند که آن حرف‌ها آدم سالم را هم مریض می‌کند. یکى، از مریضى چندساله‌ی باباامیر حرف می‌زند که هفده سال است به رختخواب افتاده و مثل یک پلاس کهنه پوسیده است. دیگرى از سرطان زهراسلطان حرف می‌زند. آن یکى، از یَرَقان شوهرش بازگو می‌کند. مرض وباى عموتقى هم که نقل دهان همه شده و همچنین می‌گویند: "خانواده‌ی عبدالصّمد، همگى، سل گرفته بودند." خلاصه: آن‌قدر از این حرف‌ها می‌زنند و از جن و پرى و از ما به‌تران می‌گویند که آدم فکر می‌کند که دنیا برایش تمام شده و تمامى مرض‌هاى عالَم در بدن او جمع شده‌اند. اگر مردى پیدا بشود جلو دهان این‌ها را بگیرد، خیلى خوب می‌شود و هیچ کس هم مریض نمی‌شود.»

     گفتم: «مادر من! من جلو دهان همه‌شان را می‌گیرم. بعد از این نمی‌گذارم پیش تو یک حرف از مریضى دیگران و از جن و پرى و از ما به‌تران بگویند. اگر نتوانستم جلو دهانشان را بگیرم، همه‌شان را از خانه‌مان بیرون می‌کنم!»


منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 38 و 39.


مشاهده‌ی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/04/176/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: سه شنبه 98/5/1

 

   1   2   3      >

فهرست کل یادداشت‌های وبلاگ «یک لحظه با یک طلبه»

نکته ها از گفته ها
ابیات معنوی
ابیات مهدوی
شعر معنوی
نکات خواندنی درباره ی حضرت استاد بِنیسی
ابیات مهدوی
ابیات زیبا
پند پیران بر پوران (پسرانه ها)
پیام معنوی
ابیات معنوی
حرف های طِلایی (دخترانه ها)
یک درخواست از همراهان وبلاگم
[عناوین آرشیوشده]